دیدگاه زنده یاد جلال ستاری درباره کهن ترین اسطوره نامیرایی
به گزارش وبلاگ عکس 94، خبرنگاران- ابوالقاسم اسماعیل پور، استاد دانشگاه شهید بهشتی در رشته فرهنگ و زبان های باستانی:بی گمان کهن ترین اسطوره نامیرایی و جاودانگی مربوط به گیلگمش است. آنچه وجهت شخصیتی گیلگمش را ممتاز می کند، طبعا مرگ اندیشی و کنجکاوی او در مقام یک شاه پهلوان با شهامتی است که می خواست اسرار مرگ و جاودانگی را دریابد. از این رو، از نظر جلال ستاری، اسطوره گیلگمش همواره زنده است، چون که دغدغه خاطر او امروز در عصر پسامدرن هم دغدغه خاطر ما هم هست: معمای ناگشوده مرگ و جاودانگی. سرنوشت انسان را مرگ رقم می زند، رازی که گیلگمش نیک بدان آگاهی داشت. تفاوت ما با گیلگمش از یک نظر شاید در این است که او درباره مرگ و نامیرایی سخت کنجکاو است و ما عادی از آن می گذریم و در پرتو سرنوشت پذیرای آنیم.

اسطوره گیلگمش بسی آموزنده است؛ نخست می آموزد که درست است که انسان نامیرا نیست و هرگز نمی تواند همانند خدایان به جاودانگی دست یابد، اما گونه ای دیگر از جاودانگی را می تواند به دست آورد و آن این است که هر انسانِ میرا می تواند با ادغام اعمال سترگ و تمدن ساز، آوازهای جاودانه کسب کند و تا روزی که زنده است از زمان به نیکوترین وجه بهره جوید. او این راز نوین جاودانگی را در طول سفری پرمخاطره و سخت خود کشف و آفتابی کرد.
گیلگمش به ما می آموزد که از راه مبارزه با مرگ و ایستادگی و پایداری دربرابر نومیدی و شکست در زندگی می توان به نموده های شگرف دست زد و جاودانه شد. گیلگمش پهلوان شگفتی است که کاوش عظیم او در پی هدفی معنوی، یعنی فراگیری دانش است. پهلوانی دلیر، با ارادهای آهنین، صبور و ثابت قدم است که به سرنوشت مقدّر خویش دست می یابد. انتها، چون مشقّات بدنیِ بسکمک را تحمل می نماید، باید بر نومیدی چیره گردد، بهویژه آن هنگام که درمی یابد عمر جاودانی میسّر نیست و به تجربیاتی دست میزند که به زندگی ارزش دهند و روش هایی اتخاذ می کند که نامش را جاودان نمایند.
گیلگمش تنها نامش نیست که آوازهای دنیاگیر یافته است، او گِردِ شهر اِرِخ دیوارها و باروهای ستّرگی ساخته بس مستحکم با آجرکاری ظریف و به اعتراف شهروندان باستانی، هیچ بارویی دیگر مستحکم و استوارتر از باروهای ساختۀ گیلگمش نیست. از این گذشته، در حماسۀ گیلگمش به پرستشگاه شکوهمند آنو (خدای آسمان) و ایشتار (خدابانوی عشق و باروری) هم اشاره شده که شاهکار برجسته این اَبَرانسان نامیده شده است.گیلگمش شهر اِرِخ را ترک کرد تا راه گریز از مرگ را بیاموزد و چون بازگشت چگونه زیستن را دریافت. در طول سفرهایش در سراسر کره خاکی، هیچ چیزی از چشم او پنهان نماند. زیرا به هر چه می نگریست، می اندیشید و می خواست بر هر چیزی که انسان را خردمند میسازد، مطلع گردد.
یکی از نموده های متهوّرانه گیلگمش، عزیمت به جنگل پیچ در پیچ و انبوه سرو است به همراهی دوست پهلوانش، اِنکیدو، که به رویارویی با غولی شریر به نام حومبابا می شتابند. این خود یکی از مراحل تشرّف گیلگمش است. او در پاسخ اِنکیدو که می گوید نمی توان به جنگل سرو دست یافت می گوید که کیست که می تواند به آسمان برسد؟ تنها خدایان با شَمَش (خدای خورشید) در آسمان ها به سر می برند. پس چرا این همه از مرگ هراس داری؟ پس بکوش که معروفیت و شجاعت توست که تو را پس از مرگ جاودانه خواهد نمود.
اما هدف اصلی گیلگمش تنها کشتن حومبابای غول نبود، بلکه کار متهوّرانه تری بود و آن قطع درختانِ سرو آزاد و تهیه الوار که برای شهروندان شهر اِرِخ جنبه حیاتی داشت. پس، گیلگمش، انکیدو و همراهان درختان سرو را قطع کردند و ساقه ها را دسته دسته به دامنه کوه سرازیر کردند. در این میانه، گیلگمش ناگهان خود را دربرابر حومبابا دید. او را به کنج دیوار سرای او کشاند و صورتش را درید. حومبابا تسلیم شد، اما انکیدو و به گیلگمش یادآور شد که او دشمنی بس خطرناک و موحش است و نباید زنده ماند. گیلگمش هم تبر خود را برداشت و با دستی دیگر از نیام برکشید و ضربتی سهمگین به گردن حومبابا فرود آورد. انکیدو و هم ضربتی دیگر زد. پیکر غولآسا و بیجان حومبابا بر زمین افتاد. انتها، گیلگمش به کمک شهروندان اِرِخ، بقیۀ درختان جنگل را قطع کردند و ساقه ها و الوارها را به اِرِخ رساندند.
پس، می بینیم که راز و رمز اسطوره گیلگمش فقط جست وجوی جاودانگی نیست، بلکه اگر نیک بنگریم به خاطر نموده های شگرف، دلاورانه و بی باکانه ای است که او را پرآوازه نموده است. یکی از این اعمال متهوّرانه، کشتن ورزای آسمانی است که از سوی ایشتار رها شد تا گیلگمش را - که به خواستاری عشقش پاسخ منفی داده - پادافراه کند. اما در کشاکش و ستیزه با ورزای آسمانی -که به زمین فرود آمد و در اِرِخ ویرانی ها به بار آورد- به دست اِنکیدو کشته می گردد.
آنگاه خدایان تصمیم می گیرند که اِنکیدو باید بمیرد. پس، انکیدو بیمار می گردد و انتها دربرابر دیدگان گیلگمش جان می سپارد. انکیدو کمی پس از مرگ خواب می بیند که او را به شبح تبدیل نموده اند، آنسان که دستانش شبیه بال پرندگان بود. او را به خانه تاریکی بردند، به خانه ای که هر کس در آن گام نهد، بیرون نخواهد آمد، در راهی که از آن بازگشتی نیست؛ به خانه ای که نور از ساکنان دریغ می گردد؛ آنجا که خورِشِ شان غبار است و غذایشان خاک؛ چون پرندگان پوشیده اند، بال به جای لباس، و نوری نمی بینند، با سکونت در تاریکی.
گیلگمش پیش از آن که انکیدو به وادی تاریک مرگ رهسپار گردد، نیک می داند و می خواهد که با نموده های قهرمانانه، نامش دنیاگیر گردد، اما از لحظه ای که انکیدو بر خاک می افتد و اندوه سنگین در دل گیلگمش سایه می افکند، هراس از مرگ او را آنی رها نمی کند و بر آن می گردد که به جست وجوی بی مرگی برآید. پیشتر از ایزد اوتو اجازه خواسته بود که بتواند به سرزمین حیات برود و جاودانه گردد. او اکنون نیک میداند که نیای او، اوتناپیشتیم، تنها انسانی است که به جاودانگی رسیده است. پس، عزم جزم می کند او را ببیند و راز حیات و بیمرگی را از او بپرسد. خطرهای سهمگینی در پیش است. نخست به کوه ماشو می رسد که راه ورودش را کژدم-انسان و همسرش سد نموده اند.
انسان کژدمگون می گوید هیچ انسانی از این راه نگذشته است؛ زیرا برای راه سپردن به این راه، باید از ترع های بس طولانی به سان مغاکی تاریک و ژرف در اعماق کوهستان بگذری. پاسخ گیلگمش با ارادهای آهنین همراه است: نه درد و نه اندوه، نه اشک و نه سرمای سوزان و نه گرمای کشنده مرا از رفتن باز نخواهد داشت، پس دروازه را بگشا! انسانِ کژدمگون دروازه را باز کرد و گیلگمش در ظلمت مطلق در پی خورشید راه پیمود تا انتها به شَمَش، خدای خورشید، میرسد. شَمَش به او می گوید در پی جست وجویی بی فایده آمدهای، در اینجا به حیات دست نخواهی یافت. گیلگمش به راهش ادامه می دهد و به ساحل دریای مرگ می رسد. نگهبان دیگری، ایزدبانو سیدوری، که نگهبان درخت زندگی هم هست به او می گوید که هیچ کس از این دریا گذر نتواند کرد و پندش می دهد که تا می توانی از زندگیان لذت ببر.
این هشدار گذراییِ عمر و دریافتنِ امروز یادآورِ اندیشۀ اپیکوری و خیامی است. گیلگمش اما همچنان به سفر هولناکش ادامه می دهد. کنار ساحل قایقرانی به نام اورشانابی را می بیند که با اوتناپیشتیم ملاقات نموده است. ملاقات گیلگمش با اورشانابی بس شگفت آور است. چون او را در حالی می یابد که همراه کسانیاند که از سنگاند! شاید منظور گونه ای تندیش سنگی است یا پاروهای قایق از جنس سنگ است تا پاروزن را از تماس با آبهای مرگ در امان نگه دارند. اما نکته در خورِ توجه این است که خود قایقِ مرگ هم از سنگ است. آیا این سنگ ها خادمان اورشانابیاند که به نفرینی ابدی دچار شده اند؟
گیلگمش هم چون چنین می بیند، بر اورشانابی و همراهانِ سنگی اش محکم می کوبد و سنگ شده ها را خُرد می کند و دست و پای اورشانابی را می بندد که از او پرسیده که کیست. گیلگمش از هدفش می گوید و قایقران ناگزیر می گردد او را پیش اوتناپیشتیم ببرد. ولی چون گیلگمش همراهان سنگی او (احتمالا پاروها و پاروزن ها) را خُرد نموده، باید صدو بیست چوبِ دستهبلند از جنگل ببرّد تا قایق را بر آب های مرگ براند. اورشانابی می گوید که دست هایش هرگز نباید به آبهای مرگ بخورد. پس گیلگمش با قایق رهسپار می گردد و از آب های یخ زده می گذرد تا انتها به منزلگاه اوتناپیشتیم می رسد و از او می پرسد که راه رسیدن به جاودانگی چیست.
گیلگمش کنار ساحل زار می زند و انتها ناامید به زادگاه خود، شهر اِرِخ، برمی گردد و بیدرنگ فرمان می دهد که داستان زندگی و سفرش به بازجُستِ نامیرایی و جاودانگی را بر الواح سنگی بنویسند و آنها را بر دیوارهای شهر نصب نمایند تا همگان بدانند و عبرتی باشد برای همه آدمیان که چگونه باید زیست و چه باید کرد. این که خدایان زندگی و مرگ را معین می نمایند و به سرنوشت انسانها فرمان می دهند.
اوتناپیشتیم در ملاقات با گیلگمش چگونگی پیداییِ توفان عظیم و راه نجات از آن را به گیلگمش می آموزد و آن طرز ساختن کشتی عظیمی است از الوار سخت و مهر و موم کردن روزنه های آن. بنابراین، گیلگمش یک راه دیگر برای جلوگیری از مرگ ناگهانی را دریافت می کند و آن را به مردم می آموزد.
در تحلیل اسطوره گیلگمش باید گفت که این تنها مرگ انکیدو و ترس از مردن نیست که گیلگمش را به جست وجوی راز جاودانگی وامی دارد، بلکه دلیل دیگر، بدبینی ژرف ساکنان میانرودان به دنیا فراطبیعی و دنیا دیگر است. در سومر باستان، باور به ماوراء چندان ژرف و کنجکاوانه نیست و تا اندازه ای مبهم است. آنان تنها به گونه ای زندگی دردناک در دنیا زیرزمینی پس از مرگ باور داشتند.
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران